درسا تبریزی - نویسنده داستانهای کودکانه

ساخت وبلاگ

مشکلی در اجرای برنامه یا عملیات درخواستی پیش آمده استممکن است مشکل به دلیل بروز رسانی سایت باشد، لطفا درخواست خود را دقایقی دیگر تکرار کنید.

درسا تبریزی - نویسنده داستانهای کودکانه ...
ما را در سایت درسا تبریزی - نویسنده داستانهای کودکانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dorsatabrizi8 بازدید : 31 تاريخ : يکشنبه 5 فروردين 1403 ساعت: 16:43

بازم قصه ی جودی و استینک شروع شد.جودی فکر می کرد که من این همه کار انجام دادم مثل.سفر به جنگل حیوانات وحشی اما نه واقعی بود و نه به جایی رسیدم.اما درس خوبی گرفتم که بعضی از کار ها خطرناک هستند.من این دفعه می خواهم جهان گرد شوم.دوباره مثل همیشه دنبال استینک رفت.جودی ماجرارا برای استینک تعریف کرد.استینک هم قبول کرد. شب شد.استینک و جودی بیلیت اتوبوس را از کیف مادرشان ور داشتند.صبح شد جودی و استینک به جایی که به مدرسه بروند به ایستگاه اتوبوس رفتند.شب شد. مامان و پدرشان از ترس گریه می کردند . وقتی جودی و استینک سوار اتوبوس شدند. جودی دردلش یک صدایی می شنید هی می گفت جودی چر مثل همیشه تو خانه نمی مانی.جودی کامل گریه اش گرفته بود و از اتوبوس پیاده شد.وبه خانه برگشت و از این ماجرا درس گرفت که نباید بی اجازه بیرون برویم.                                                                                                                                                             پایان                                                        لطفا نظر دهید.با تشکر درسا تبریزی نویسنده ی داستان ها ی کودکا درسا تبریزی - نویسنده داستانهای کودکانه ...ادامه مطلب
ما را در سایت درسا تبریزی - نویسنده داستانهای کودکانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dorsatabrizi8 بازدید : 160 تاريخ : دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت: 18:06

درسا تبریزی جودی عاشق حیوانات وحشی است.ومی خواهد ان هارا ازنزدیک ببیند.او تصمیم می گیردبابرادرش به سفر برود. می اورندجودی و استینک شب راهی به سفر میشوند.در راه جودی و استینک خسته می شوندو در راه یک کلبه می بینند. میروند توی کلبه و می بینند حیوانات دوستش فرانک را گرفته اند. جودی و استینک با ترس از کلبه خارج می شوند.وکم کم جودی می فهمد که یک شیر دارد به او و استینک حمله می کند. جودی وقتی چشایش را باز کرد دید درخانه است. پدر و مادرش می گویند.. دیگر نباید به جنگل فکرکنی. اما جودی دست وردار نبود. جودی مستقیم به کتاب خانه رفت.در ان جا فرانک را دید و گفت.. فرانک تو ا درسا تبریزی - نویسنده داستانهای کودکانه ...ادامه مطلب
ما را در سایت درسا تبریزی - نویسنده داستانهای کودکانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dorsatabrizi8 بازدید : 326 تاريخ : يکشنبه 25 مهر 1395 ساعت: 20:41

جودی بعد از ان ماجرا تصمیم گرفت قطب شمال سفر کند.ان روز هم کیریسمس بود.جودی و استینک بدو بدو پیش مامان و بابا رفتند.هی خواهش می کردند تا به قطب شمال بروند.  اما مامان بابا نمی گذاشتن.                      جودی و استینک تصمیم گرفتندخودشان به قطب شمال سفر کنند.فردا صبح زود جودی و استینک راه افتادند ان ها سوار کشتی شدند.1ساعت طول کشیدتا ان ها به قطب شمال برسند.اما یک مشکل ان ها نه کابشن داشتند نه چکمه و کلاه. مامان و بابا فکر می کردند انها مدرسه هستند.جودی و استینک وقتی به قطب شمال رسیدند بلا فاصله سردشان شد.ان قدر سردشان شده بود که هم نتوانستند بازی کنندو راه ب درسا تبریزی - نویسنده داستانهای کودکانه ...ادامه مطلب
ما را در سایت درسا تبریزی - نویسنده داستانهای کودکانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dorsatabrizi8 بازدید : 307 تاريخ : يکشنبه 25 مهر 1395 ساعت: 20:40